آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

پارک

دخملی دیگه حوصله ش خونه خیلی سر میره و مدام به مامان گیر میده دیگه نمیدونم چیکار بایدبرات انجام بدم البته حق داری مامانی من تا جایی میتونم همبازی خوبی برات باشم ولی بدون درکنار هم سن و سالها یه حال و هوای دیگه ایی داره باید یه تصمیماتی در موردت بگیرم . 91.4.25امروز هم یکی از اون روزها بود که هم گرم بود هم کلافه کننده ولی چه میشد کرد از صبح به همه چی گیر دادی صبح که رفتم کارگزاری بیمه تا فیش بیمه ام رو شارژ کنم تو گرما دوتایی مردیم طوری شده بود که همش میگفتی مامان گرمه ............ ساعت 4 بود که محیا و مامانش رو دیدی که از سرکار اومدن خونه و گفتی محا محا " آخه محیا جون رو خوب نمیدونی صدا کنی میگی محا " البته بعضی اوقات هم کامل...
27 تير 1391

91.4.23

امروز جمعه ست و برنامه خاصی نداریم جز اینکه دیروز عمه فرانک ازما خواست که بریم پیششون و هنوز تصمیم نگرفتیم که بریم یا نه؟ ضمنا بابایی هم امروز صبح واسه کارهای عقب مونده ایی که داشت رفت سرکار و ساعت 3 اومد بعد خوردن ناهار شما خیلی راحت و باآرامش در کنار بابایی خوابیدی و ساعت 7 بیدار شدی ؛ بابایی جون هم گفت بهتره بریم خونه عمه و ساعت 7:30 حرکت کردیم سمت خونه شون و تا 1 اونجا بودیم و شما هم کلی دلبری کردی واسه عمه ؛ آخه عمه شما رو خیلی دوست داره ، راستی عمه فرشته و عمه گلی و بچه هاش و عمه پری و دختر و نوه و عمه ماهرخ رو هم تو ovo دیدی و چقدر نازت کردن شما به عمه گلی خیلی راحت میگی "گلی" و اونم خیلی خوشش میاد چون فقط اسم اونو صدا میکنی . دخ...
24 تير 1391

روزهای بعد برگشتنمون به تهران

١٩ تیر ماه تولد فربد یه  و بالاخره بعد نه ماه که ما هم در جریان بارداری سپیده جون کم و بیش بودیم به دنیا اومد وای که چقدر نازه شبیه مامانشه سفید خوشگل ، خدا واسه پدر و مادرش حفظش کنه . بقیه روزاهم واسه خودش میگذره و شما داری بزرگ میشی با یه سری حرکات خوب و بد با یه سری اخلاقهای جدید ، و این روزاها برام خیلی قشنگه میدونم یه روزی میرسه که دوست دارم دوباره کوچولو شدی گلم . ...
24 تير 1391

نانوشته های دیروز آنایی

سلام سلام دخملی مدتیه بخاطر کم بودن حجم اینترنت نتونستم برات بنویسم ولی اشکال نداره خلاصه روزهایی رو که نبودیم  رو برات یادداشت میکنم : 5شنبه 8 تیرماه: بخاطر اینکه بابایی ما رو برسونه تعاونی سواریهای استقلال صبح زود حرکت کردیم و جای پارک هم پیدا نکردیم و در اولین جایی که میشد پارک کردیم و رفتیم به سمت سواریها ، اونجا هم کلی بیخودی معطل شدیم چون ماشین نبود و در این گیر و دار پلیس ماشینمون رو برد پارگینک و کلی امروز واسه بابایی دردسر شد . ساعت 9:30 ماشین حرکت کرد به سمت رشت و همسفرامون هم دوتا آقا بودن که یکیشون تا رشت فقط حرف زد و کلی  رو اعصابمون بود. رسیده و نرسیده به رشت رفتی حیاط و بابایی جون برات وان رو پر ک...
24 تير 1391

یه روز با یه دخمل خرابکار

سلام دخمل خرابکار خودم  دیگه احتمال زیاد پنجشنبه صبح با سواری میریم رشت و امروز خیلی کار داریم که باید انجام بدیم البته مامانی بیشتر کار داره و شما بیشتر تماشاچی هستی . بعد صبحونه یه سری به وبلاگها و فیس بوک زدم که بدجور معتادش شدم و نمیدونم چه جوری برم تو ترک ؛ بعد اونم کم کم لباسهایی رو که میخواستیم ببریم رو آماده کردم و گذاشتم تو چمدون قبلا هم گفتم مامانی جونم از بستن ساک و چیدن لباس کلا بدم میاد و نمیتونم واسه همین همینطوری گذاشتم تا شب بابایی جون بیاد و کمکم کنه ، از اتاق که اومدم بیرون دیدم یهو صدای شکستن میاد و شما انگار ترسیده باشی دویدی بیرون وای قیافه ت دیدن داشت برگشتم تو اتاق دیدم بعله پریدی رو چمدون و شکوندیش حا...
7 تير 1391

91.4.6

سلام سلام گلم صبح بعد خوردن صبحونه تصمیم گرفتم بریم واسه خرید کفش آخه هنوز نتونستم کفش مورد علاقه ام رو پیدا کنم و همه کفشهایی رو که میپسندم پاشنه های بلند  داره نمیدونم تکلیف ما که پاشنه دار نمیپوشیم چیه؟ یه دوری زدیم و سرآخر یه کالج پسندیدم که طی تماس تلفنی با بابایی اونم ازم خواست تا غروب باهم بریم که ببینه .خلاصه دوباره برگشتیم خونه . نمیدونم چرا اینقدر سخت پسند هستم با این اوصاف هر کی منو میبینه میگه چه جوری بابایی جون رو انتخاب کردم که خودم هم هنوز نمیدونم . راستی گلکم ؛ با اصرار بابایی جون تصمیم دارم آخر هفته بریم رشت تا بابایی هفته دیگه که تعطیلی نیمه شعبانه بیاد دنبالمون اولش دودل بودم ولی با زنگهای ما...
6 تير 1391

91.4.5

  سلام عزیزکم ، خوبی خوشگلم این روزا خیلی بیرون میبرمت شاید خسته بشی شایدم خوشت بیاد بهر حال از خونه موندن و تنهایی حوصله سررفتن بهتره ، رفتیم هفت حوض و یه دوری زدیم و طبق معمول مامان جونت چیزی پسند نکرد آخر این سخت پسندی من کار دستم میده و باعث میشه همیشه به سختی به چیزایی که میخوام برسم .به قول بعضی ها که میبینن من اینقدر سخت میگیرم نمیدونم بابایی جون رو چه جوری انتخاب کردم ، البته خودم هم موندم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برگشتنی تصمیم گرفتم حداقل بریم و واسه دخمل گلم چندتا چیز بخرم و رفتیم برات بلوز و شلوار و تاپ گرفتم خوشگل بود انشالله مبارکت باشه گلم. آنا خانمی در حال دنبال کردن یه پروانه خوشگل که متاسفانه تو عکس م...
6 تير 1391

90.4.4

موش موشی مامان سلام صبح با اس ام اس سپیده جون بیدار شدم که نوشته بود جاجرودن و دارن با سمیه جون میان اینجا و از قرار معلوم داریوش خاله و شوهر خاله ام رو میرسونه کرج تا برن خونه عمه شون و بعد میاد تا با سپیده جون برن دکتر ، البته ناهار پیش ما هستن . با صدای صحبتهای من و سمیه و سپیده یهو دیدم یه دخملی تند و تیز از سمت اتاق دوید و نشست رو مبل و با تعجب داره ما رو نگاه میکنه الهی قربون اون چشمای دکمه ت بره مامان ، بعد اینکه سر حال اومدی و خواب از سرت پرید و وصبحونه رو هی کمی خوردی شروع کردی به حرف زدن و بازی کردن ، داریوش جون هم اومد و ناهار رو باهم خوردیم و بعد رفتن اونا هر کاری کردم بخوابی نشد از طرفی نظافت چی هم اومد و دیگه...
4 تير 1391

91.4.3

صبح خیلی خوابم میومد ولی ناچار بیدار شدم آخه از کمر درد داشتم میمردم خوشگلم نمیدونم با این کمر درد چه کنم ، بابایی که زنگ زد شما هم بیدار شدی و بعد خوردن شیر درخواست آدامس کردی نمیدونم این دیگه چه جورشه ؟ اینم عروسکیه که برات خریدیم و امیدوارم تمیز نگهش داری . الانم نشستی و داری عمو پورنگ رو طبق معمول نگاه میکنی .... ...
3 تير 1391

جمعه

سلام عشق مامانی عاشقانه  مادر و دختر: خوبی دخملی دیگه کم کم داری بزرگ میشی و از رفتارها و حالاتت میفهمم که یه تغییری نسبت به گذشته کردی اگرچه شیطنتت بیشتر شده و بیشتر اذیتم میکنی ولی همینکه یه سری کارهای دیگه رو انجام میدی ودل مامان رو میبری این شیطنت رو از یادم میبرم فقط مونده که از پوشک بگیرمت تا خیالم راحت بشه در مورد شیشه هم عجله ایی ندارم آخه میگن اگه بخوام بزور شیشه رو ازت بگیرم ممکنه از شیر هم بدت بیاد و من دوست ندارم دیگه شیر نخوری ، دخملی دیگه خودت کفش میپوشی لباست رو خودت انتخاب میکنی خودت غذا میخوری- البته ناگفته نمونه که خیلی بد غذایی - خودت صبح دست و صورتت رو میشوری و خیلی کارهای دیگه... راستی بلدی تا ده بشماری...
3 تير 1391